آب از سرم گذشته و رو دست خورده ام
از روزهای زندگیم ته کشیده ام
با عکس های کودکی ام همغریبه ام
می خواستم که روی خودم سد شوم ولی...
از عقده های ملتهبم رد شوم ولی ...
انگار روح گیج مرا خواب برده بود
دنیای بی گناه مرا آب برده بود
درگیر یک تراژدی تازه تر شدم
حس می کنم که مرده ام انگار در خودم
از من به غیر سایه که چیزی نمانده است
از آن غرور سنگ پشیزی نمانده است
انگار منفجر شده قلبم به روی مین
حالا منم شکسته ترین دختر زمین
رنگ از تمام خاطره هایم پریده است
شاید که روزگار مرا خواب دیده است
شاید کسی به اسم من اصلا نیامده ست
شاید خدا مرا به کسی قرض داده است...
*******
حالا که آب بودنم از سر گذشته است
قلبم از این زمانه ی بی عشق خسته است
خود را سپرده دست خدای ندیده که
بر پشت بام خانه ی دنیا نشسته است...