زار بايد زد ز دست اين غم شوم گريبان گير
كه پي در پي چو ماري ميخزد از رخنهگاه ذهن بر جانم
ز دست اين چنين ماري هراس انگيز، بيم افزا
مفري نيست، راهي نيست
به جز آغوش گرم و پر ز مهر مرگ و نابودي
دريغا ! جانپناهي نيست
غم است و جان و يك دريا سكوت و غصه و ماتم
و من حيران ميان قلعهاي با صد هزاران راه بي انجام
ميان قلعهاي
هر خشت او از غم
و سقفش درد جان آتش زني از بيوفايي ، نا جوانمردي
و پيرامونش از انبوه بي پايان ياس و نا اميدي
كدامين راه را بايد بپيمايم
كه جان را وارهم زين دخمة لبريز بيم و پر ز نفرت !؟
كدامين قدرت افسانهاي بايدرهايم سازد از گرداب اندام پليد افعي ماتم ؟
پياپي مشت ميكوبم به در چون پتك بر سندان
دريغا ! بس عبث كاري است اين كوشش
كه هرگز ره ندارد آهنين ميخي به قلب سنگي از خارا
به كنجي مينشينم نا اميد از ره گشودن
در سكوت محض و تاريكي
به پيش ديدگانم خيرهام بروي ديوار مقابل
نقش ميبندد تمام خاطرات شوم بدبختي
كه من سهراب وش
در زير دستان پر از نيرنگ رستم
مرگ مينوشم
چرا بايد نشيند بوسه خنجر به پشتت با دو دست آن كسي كاو را به ظاهر دوست
ميخواني؟
چرا هر نارفيقي با نقابي كاغذين چون دوست مي گردد !؟
مجالي نيست پس اينك
سخن كوتاه ميبايد
كه از هر سو به سويم حمله مي آرند خنجرها
كه در اين سان لجن آلود دنيايي
مكاني از براي شرح و تفسير حقايق نيست
و من، در اين دژ سرد و نمور از غصه و ماتم
به دل ياد تو را خورشيد سان دوست ميدارم
تو گرمي بخش جاني اندرين سردابة خاموش و وحشت زا
تو با اكسير چشمانت، تن مس گونهام را از طلا لبريز ميسازي
درون اين چنين برجي ز غم لبريز
و در چنگال ماري تا بدين پايه هراس انگيز
تو ميبايد مرا از هفت خان غصهها سالم به در آري
اگر همچون دگر گرگان اين صحراي تنهايي
تو هم خواهي
جماعت را شوي همرنگ
اگر چه بي وفايي را به چشم ديده و عقل بشر اوجي نميباشد
وليكن فاش ميگويم
اگر آيد چنان روزي
تو را بايد بگويم كه
رسيدي تا به اوج بي و فايي
بيا گر همچنان با مهرباني آشنا هستي
مرا از قلعة وهم و خيالاتم به بيرون كش
كه تا روز از نو و روزي ز نو
صد بار چون ايام بگذشته
به پيش قلب سرشار از وفايت
جان فدا سازم.